روزی از روزها، مرغ و خروسی باهم به کوه فندق رفتند و قرار گذاشتند که هر چه فندق پیدا کردند با یکدیگر نصف کنند. کمی که به اینطرف و آنطرف رفتند، مرغ یک فندق خیلی درشت پیدا کرد، ولی حرفی نزد، چون میخواست خودش آن را بهتنهایی بخورد
بخوانیددنیای نوجوانان
داستان سزای بی وفایی / قصه های برادران گریم
روزگاری شکارچی جوانی بود که قلب رئوف و مهربانی داشت. روزی از روزها همانطور که در جنگل راه میرفت، ناگهان پیرزن زشتی سر راهش را گرفت و گفت: «روزبهخیر جوان! خوش به حالت که خوش و سرحالی، اما من دارم از گرسنگی و تشنگی میمیرم. به من ناتوان کمکی بکن!»
بخوانیدکتاب داستان آموزنده قدیمی: کره خر لجباز / تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو خر
آن روز که سعید با پدر و مادر و خواهر کوچکش به «افجه» وارد شدند دختر و پسری را دیدند که هر یک بر کرهخری سوار بودند و از صحرا به ده برمیگشتند. پسرک دست راستش را بلند کرده و خندان بود و خرش را هی میکرد که بدود. خواهرش نیز میخندید و بسیار خوشحال بودند و سگشان پیشاپیش آنها میدوید. او هم خوشحال بود.
بخوانیدداستان بچههای بیپناه / پسری که با طلسم نامادری، آهو شد / داستان های برادران گریم
برادر کوچولو دست خواهر کوچکش را گرفت و گفت: «از روزی که مادرمان مرده است، ما روز خوش ندیدهایم. هرروز از زنپدرمان کتک میخوریم. هر وقت میخواهیم به او نزدیک بشویم با لگد ما را از خود میراند. از روزی که به این خانه آمدهایم غذای ما نان خشکوخالی است.
بخوانیدداستان قدیمی: سدنا و شکارچی / افسانه اسکیمو / جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی
در روزگاران خیلی دور، دختری اسکیمو زندگی میکرد به نام سدنا. او تنها دختر مردی زنمُرده و زیباترین دختر سرزمینهای برف و یخ بود. آنان در کنار دریا میزیستند، زمستانها را در کلبهای یخی و تابستانهای کوتاه را در چادری از پوست گوزن به سر میآوردند.
بخوانید