داستان آموزنده: در یک آبگیری دستهای از قورباغهها زندگی میکردند و به آزادی، هر کار دلشان میخواست میکردند. روزی به فکر افتادند که از خدا بخواهند پادشاهی برای آنها بفرستد
بخوانیددنیای نوجوانان
قصههای لافونتن: قصه خرگوش و غوکها || شجاعت ساختگی خوب نیست!
داستان آموزنده: خرگوشی در لانهاش سر بهزانو نهاده بود و فکر میکرد. گفته میشود که این حیوان از قدیم همیشه در حال ترس و غصه زندگی میکند. خرگوش فکر میکرد که ترسِ همیشگی خیلی بد است.
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان پیرمرد دهقان و فرزندانش || کار، گنج است!
داستان آموزنده: کشاورز پیری بود که سالها درروی زمین و باغ خودش زحمت کشیده و با درآمد آن، از زن و دو پسر خود نگاهداری میکرد. یک روز پیرمرد بیمار شد و چون دید جز باغ و زمین مالی ندارد که برای بازماندگان خود بگذارد
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان شیر و مگس || غرور بیجا خوب نیست!
داستان آموزنده: یک روز شیری به مگسی که روی پایش نشسته بود گفت: تو با این کوچکی و کمزوری چرا زندهای؟ زندگی برای زورمندان خوب است، آنها هر کار دلشان بخواهد میکنند و هرچه بخواهند به دست میآورند!
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان دو قاطر || بزرگی، رُفت و ریز دارد!
داستان آموزنده: دو تا قاطر از راهی میرفتند. یکی بارش پول نقره و سکه بود و دیگری کاه و یونجه. قاطری که پولها را توی صندوق به پشتش بسته بودند خیلی شوخ و شنگول میخرامید و زنگولهای را که به گردنش بود به صدا درمیآورد
بخوانید