قصه آموزنده: گربهای بود که سخت خونخوار و دشمن جان موشان بود با خودش قرار گذاشته بود هر جا موشی باشد او را بخورد و نسل موشهای بیچاره را از جهان پاک کند! موشها از ترس او دیگر از خانه بیرون نمیآمدند.
بخوانیددنیای نوجوانان
قصههای لافونتِن: داستان گوزن و شاخها و پاهایش || فایدۀ پای زشت
قصه آموزنده: در دامنۀ کوهستان، کنار برکۀ آبی گوزنی عکس خودش را در آب دید و از زیبایی شاخهایش خیلی خوشحال شد؛ اما همینکه چشمش به پاهای نازک و زشت خود افتاد ناراحت شد
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان موش و فیل || از دشمن اصلی غافل مشو!
قصه آموزنده: خیلیها هستند که خود را زرنگ و باهوش میدانند و خودخواهی آنها سبب میشود که دیگران را کوچک و ناچیز بشمارند. موش کوچکی از لانهاش در آمده به تماشا به هر سو میگشت.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان کلاغ و روباه و قالب پنیر || فریب نخور!
قصه آموزنده: کلاغسیاهی روی درخت نشسته بود و یک تکۀ بزرگ پنیر به منقار داشت و دلش بسیار خوش بود که با خوردن آنهم لذت برده و هم سیر میشود.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان اسب و گرگ || گول نزن! گول نخور!
قصه آموزنده: چون زمستان پایان یافت و بهار آمد و درختان سبز شدند و پونهها گل کردند گرگی که تمام زمستان در لانه مانده بود و خیلی گرسنه شده بود در جستجوی خوراکی از خانه بیرون آمد و به هر سو میگشت.
بخوانید