قصه آموزنده: دو شکارچی که باهم دوست بودند باهم قرار گذاشتند که به شکار خرس بروند. در راه به هم میگفتند در جنگل، پادشاه خرسها را شکار خواهیم کرد و پوست او را به قیمت گران میفروشیم
بخوانیددنیای نوجوانان
قصههای لافونتِن: داستان لاشخور و بلبل || هرچه دیدی نخور!
قصه آموزنده: لاشخوری که پرخور و پرطمع بود یک روز صبح زود در آسمان پرواز کرد و به همهجا سر زد بلکه طعمهای به چنگ آورد؛ اما هرچه گشت چیزی به دست نیاورد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان راسو و موش || عاقبت پرخوری و شکمو بودن
قصه آموزنده: راسویی پسازاینکه از یک ناخوشیِ خیلی سخت بهبود یافت با تن ضعیف خود برای گردش از لانه بیرون آمد. همینکه کمی راه رفت خسته شد و پی جایی میگشت که بنشیند تا خستگی در کند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان روباه مکار و بز ابله || عاقبت اندیش باش!
قصه آموزنده: روباهی دوراندیش و دانا با بزی کوتاهفکر و نادان همسفر شدند. سر راه به چاهی رسیدند. چون هردو تشنه بودند در چاه رفتند و آب گوارای آن را نوشیدند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان روباه دمبریده | پیشنهاد باید منطقی باشد
قصه آموزنده: روباه پیری که مرغ و خرگوش و خروسِ فراوان خورده بود روزی سراغ جایی رفت که گمان میکرد طعمهای میتواند پیدا کند. ازقضا بوی کباب به دماغ او خورد و بیتاب شد. احتیاط را از دست داد و بهسوی جایی که بوی کباب میآمد شتافت.
بخوانید