گرگی از پی گلهای گوسفند حرکت میکرد؛ اما به هیچیک از آنها صدمه نمیزد. چوپان ابتدا به او به چشم دشمن نگاه میکرد و کاملاً مراقب او بود؛
بخوانیددنیای نوجوانان
قصه آموزنده ازوپ: قانونگذارِ قانونشکن || اول خودت به قانون عمل کن
گرگی که به رهبری گرگهای دیگر انتخاب شده بود، اعلام کرد برای آنکه گرگها از گرسنگی یکدیگر را نخورند، همه باید آنچه را شکار میکنند رویهم بریزند و بعد بهطور مساوی تقسیم کنند.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: محبت بی پاداش || در خدمتِ افراد حقنشناس نباش
گرگی که استخوانی در گلویش گیر کرده بود، دنبال کسی میگشت تا استخوان را از گلوی او بیرون بیاورد.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: زادۀ ترس || آدم ترسو با حرف دلیر نمیشود
بچه گوزنی از گوزن سالخوردهای پرسید: «پدر! طبیعت، تو را بزرگتر و سریعتر از سگ آفریده است. بعلاوه با شاخهای بزرگ و حیرتانگیزت میتوانی از خود دفاع کنی.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: دیگ به دیگچه میگوید رویت سیاه || دزد و شاهدزد
گرگی گوسفندی را از گلهای دزدیده بود و به لانهاش میبرد که شیری از راه رسید و آن را از چنگ او بیرون آورد.
بخوانید