دنیای نوجوانان

قصه ایرانی: از خودش دیوانه‌تر ندیده بود

قصه ایرانی: از خودش دیوانه‌تر ندیده بود 1

در زمان‌های قدیم مردی دیوانه و مردم‌آزار زندگی می‌کرد، هیچ‌کس از کارهای او آسایش نداشت و او برای همه دردسر درست می‌کرد. مرد دیوانه هر جایی که می‌رفت کسی پا به آنجا نمی‌گذاشت و از ترس او، همه از آنجا فرار می‌کردند. روزی از روزها مرد دیوانه به حمام رفت.

بخوانید

افسانه هندی: راماناندا، سپاهی دلیر / در جستجوی شهر خوشبختی

افسانه-هندی-قدیمی-راماناندا-سپاهی-دلیر

در شهر «برهمن پور» راجه‌ای می‌زیست که شخص بسیار بدخو و ظالمی بود. وی دختری داشت که او را لیلاواتی می‌خواندند. این دختر چون دوازده‌ساله شد آوازه‌ی زیبایی‌اش در همه‌ی کشورهای نزدیک و دور پیچید و چون به سن پانزده رسید، جوانان برجسته و نامی بسیاری برای خواستگاری او نزد پدرش آمدند.

بخوانید

داستان آموزنده پروانه و نور / استفاده نادرست از هرچیزی مضر است

قصه-ها-و-افسانه-های-لئورناردو-داوینچی-پروانه-و-نور

پروانه‌ای رنگارنگ و سرگردان، در تاریکی به این‌طرف و آن‌طرف پرواز می‌کرد تا اینکه نوری از دور دید. فوراً به‌طرف نور حرکت کرد و به دور شعله‌ی نور شروع به چرخیدن کرد. مجذوب درخشش زیبای نور شده بود و از اینکه در حال گردش به دور آن، ستایشگرش باشد، چندان خوشنود نبود.

بخوانید

داستان آموزنده گل ساعتی / پا را از گلیمت درازتر نکن

قصه-ها-و-افسانه-های-لئورناردو-داوینچی-گل-ساعتی

در سایه‌ی یک پرچین، بوته‌ی گل ساعتی پرگلی، شاخه‌های خزنده و بالارونده‌اش را به دور شاخ و برگ‌های درخت کوچکی پیچیده و بالا رفته بود. آن‌چنان تند و بی‌پروا بالا می‌رفت که روزی ناگهان خودش را بالای پرچین دید و بعد به دومین پرچینی که کنار جاده بود رسید

بخوانید