یک روز یک شکارچی از صحرا یک آهو گرفته بود و شب که به خانه آمد دید هیچچیز برای خوردن، در خانه نیست. هر چه فکر کرد که آهو را بکشد و کباب کند دلش راضی نشد. آهو را برداشت آمد سر کوچه. چند نفر ایستاده بودند.
بخوانیدقصههای مثنوی مولوی
قصه آموزنده: کمالالدین حسن || قصههای مثنوی مولوی
شاعری یک شعر بالابلند در تبریک عید ساخت و در آن از خوبیهای پادشاه زمان خود خیلی تعریف کرد و در مدح و ستایش او بسیار کوشش کرد و روز عید نوروز برای خواندن آن شعر و گرفتن صِله و عیدی به دربار پادشاه رفت.
بخوانیدقصه آموزنده: سلمان کر و شعبان کر || قصههای مثنوی مولوی
یک پیرمرد بقال بود به نام سلمان که گوشش سنگین بود و مردم اسمش را گذاشته بودند «سلمان کر» وقتی کسی میخواست از دکان بقالی سلمان چیزی بخرد بایستی به صدای بلند حرف بزند تا سلمان بشنود...
بخوانیدقصه آموزنده: کودک حلوا فروش || قصههای مثنوی مولوی
شخصی بود که اسمش «شیخ احمد خضری» بود و در شهر خود به خوبی و خیرخواهی معروف شده بود. این شیخ احمد روزی روزگاری مرد ثروتمندی بود و هر چه داشت کمکم به مردم فقیر و بینوا بخشید تا اینکه داراییاش تمام شد.
بخوانیدقصه آموزنده: فیل شناسی در تاریکی || قصههای مثنوی مولوی
چند نفر هندی از هندوستان با یک فیل سفر میکردند و در کشورهایی که مردم فیل ندیده بودند آن را به نمایش گذاشته بودند و پولی میگرفتند و زندگی خودشان را میگذراندند.
بخوانید