داستان آموزنده: پلنگی و میمونی را برای نمایش به بازار بردند. در آغاز پلنگ به صحنه آمد. مردم از هیبت او ترسیدند و پلنگ هم بهجای اینکه ترس آنها را بریزد غرشی کرد
بخوانیدقصههای لافونتن
قصههای لافونتن: داستان اسب مغرور و الاغ || عاقبت غرور
داستان آموزنده: یک الاغ با یک اسب همسفر بودند. اسب بدون بار و سوار، سبک و راحت میرفت و الاغ بیچاره باری بسیار سنگین را بر پشت میکشید.
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان روباه و انگورها || عیبجویی خوب نیست
داستان آموزنده: روباهی که از گرسنگی به حال هلاک بود به باغی رسید که پر از درختهای مو و انگورهای رسیده بود.
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان دختر شیرفروش || خیالات دستنیافتنی
داستان آموزنده: دختر شیرفروش روزی ظرف پر از شیر را بر سر گذاشت و با لباس کهنه و کفشهای نیمدار رو به شهر نهاد که شیرها را بفروشد و با پول آن هرچه میخواهد فراهم کند.
بخوانیدقصههای لافونتن: قورباغههایی که یک شاه میخواستند || عاقبت حق نشناسی
داستان آموزنده: در یک آبگیری دستهای از قورباغهها زندگی میکردند و به آزادی، هر کار دلشان میخواست میکردند. روزی به فکر افتادند که از خدا بخواهند پادشاهی برای آنها بفرستد
بخوانید