روزی دانشمندی از یک کشور سردسیر به یکی از این نقاط گرم رفت. او فکر میکرد که در آنجا هم مثل کشور خودش، هر وقت که بخواهد، میتواند از خانه بیرون بیاید و در کوچه و خیابان قدم بزند؛ اما وقتی به آنجا رسید، فهمید که نظرش درست نبوده است و ناچار شد مانند هر آدم عاقلی، روزها در خانه بماند و بیرون نیاید.
بخوانیدقصه های هانس اندرسن
قصه کودکانه: بندانگشتی || هانس کریستین اندرسن
در زمانهای قدیم زنی زندگی میکرد که بچه نداشت. او دلش میخواست هر طور شده بچهای داشته باشد، اما نمیدانست چهکار کند. تا اینکه یک روز پیش زن جادوگری رفت و به او گفت: «خیلی دلم میخواهد بچهای داشته باشم. بگو چهکار کنم که به آرزویم برسم.»
بخوانیدقصه کودکانه: بلبل امپراتور || هانس کریستین اندرسن
یکی بود یکی نبود، در زمانهای قدیم، در کشور چین امپراتوری زندگی میکرد که قصر بسیار زیبایی داشت. تمام این قصر از جنس چینی بود، چینیای سفید، زیبا و گرانبها و درعینحال آنقدر ظریف و شکننده که موقع لمس کردن آن باید خیلی احتیاط میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه: فانوس پیر || هانس کریستین اندرسن
آیا تاکنون قصة فانوس پیر را شنیدهاید؟ قصه چندان شیرینی نیست، حتی کمی هم غمانگیز است؛ ولی به یکبار شنیدنش میارزد. یکی بود یکی نبود، فانوس پیر و کهنسالی بود که سالیان درازی با شرافتمندی و سربلندی خدمت کرده و حالا قرار بود که از کار معاف گردد و بازنشسته شود.
بخوانیدقصه کودکانه: سرباز سربی دلیر || هانس کریستین اندرسن
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. بیستوپنج سرباز سربی بودند که همه باهم برادر بودند. آنها از یک قاشق قدیمی سربی ساخته شده بودند. همه آنها کنار هم، چسبیده به هم و با حالت خبردار ایستاده بودند و سرشان را با غرور بالا گرفته بودند.
بخوانید