بهار، همهجا را غرق گل و شکوفه کرده بود. حتی روی پرچینها را. تنها شاخۀ درخت سیب کوچک هم پر از شکوفههای سرخ و صورتی شده بود. به همین دلیل با غرور تمام سرش را بالا گرفته بود، چون بهخوبی میدانست که چقدر زیبا شده است.
بخوانیدقصه های هانس اندرسن
قصه کودکانه رفیق راه || پاداش احترام به رفتگان و درگذشتگان
روزی روزگاری، پسری بود که به او «جان» میگفتند. جان به خاطر بیماری پدرش بسیار افسرده و غمگین بود. پدر جان در بستر بیماری افتاده بود و حالش روزبهروز وخیمتر میشد. در آن اتاق کوچک هیچکس بهجز آن دو نفر نبود.
بخوانیدقصه کودکانه: زیر درخت بید || یک داستان عاشقانه
در نزدیکی شهر «کجوج» چند باغ وجود دارد که تا ساحل رودخانه کوچکی که به دریا میریزد، کشیده شدهاند و تابستانها منظره دلفریبی پیدا میکنند. در آن نزدیکی پسر و دختری بودند که در همسایگی یکدیگر زندگی میکردند. اسم پسرک «کنود» بود و اسم دخترک «هانشن».
بخوانیدقصه کودکانه: کلاوس کوچک و کلاوس بزرگ
در دهکدهای دو مرد زندگی میکردند که هر دو یک اسم داشتند، اسم هر دو «کلاوس» بود. یکی از آنها چهار اسب داشت و دیگری فقط یک اسب. برای اینکه این دو نفر از هم تشخیص داده شوند، مردم به آن که چهار اسب داشت «کلاوس بزرگ» و به آن که فقط یک اسب داشت «کلاوس کوچک» میگفتند.
بخوانیدقصه کودکانه: پری دریایی ، نوشته: هانس کریستین اندرسن
در عمیقترین نقطه دریا، آنجا که آب نیلگون است و چون بلوری شفاف میدرخشد، قصر سلطان دریا قرار دارد. دیوارهای قصر از مرجان و در و پنجرهاش از کهربای زرد و سقف آن از صدف ساخته شده است. صدفی که با جریان آب باز و بسته میشود.
بخوانید