پدری بود که دو پسر داشت. پسر بزرگتر زرنگ و فهمیده بود، ولی پسر کوچکتر بهقدری کودن بود که نمیتوانست هیچچیزی یاد بگیرد.
بخوانیدافسانههای برادران گریم
قصه «جانِ وفادار» . قصهها و افسانههای برادران گریم برای کودکان و بزرگسالان
یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که سخت بیمار شده بود و به ادامه زندگی امیدی نداشت. او در بستر مرگ به اطرافیان خود گفت: - «جانِ وفادار» را نزد من بیاورید.
بخوانیدقصه «پری راستگو»، قصهها و افسانههای برادران گریم برای کودکان و بزرگسالان
هیزمشکنی با همسرش نزدیک جنگلی بزرگ زندگی میکرد. آنها آنچنان تنگدست بودند که با داشتن فقط یک دختر سهساله، نمیتوانستند خوردوخوراک روزمرهشان را تأمین کنند.
بخوانید