پیرمردی ترسو، تنها یک پسر داشت. پسر، بسیار شجاع و نترس و شیفتۀ شکار بود. شبی پدر خواب دید که شیری پسرش را کشته است.
بخوانیدقصههای ازوپ
قصههای ازوپ: نشانههای امیدوارکننده || هر خبر خوبی شادیبخش نیست
پزشکی به هنگام دیدار یکی از بیمارانش حال او را پرسید. بیمار پاسخ داد که بهشدت عرق میکند. پزشک گفت: «نشانۀ خوبی است.»
بخوانیدقصههای ازوپ: پزشک قلابی || ادعا، جای مهارت را نمیگیرد
پزشکی قلابی به دیدار بیماری رفت. تمام پزشکان شهر به مرد گفته بودند که گرچه درمان بیماری وی طولانی خواهد بود، اما خطری جانش را تهدید نمیکند.
بخوانیدقصههای ازوپ: ثروت نامشروع || ثروت برای رفاه است، نه فساد!
هنگامیکه هرکول به طبقۀ خدایان ارتقاء یافت و به سفرۀ زئوس دعوت شد، با تمام خدایان با حرمت و ادب رفتار کرد؛ اما همینکه آخرین نفر یعنی پلوتوس وارد شد
بخوانیدقصههای ازوپ: تنفر تا حد مرگ || نفرت، تو را از خودت غافل میکند!
دو مرد که از هم بیزار بودند سوار یک کشتی شدند. یکی از آن دو در دماغه و دیگری در پاشنۀ کشتی نشست. ناگهان توفانی سخت درگرفت
بخوانید