بزی و خری در مزرعهای روزگار میگذراندند. بز به خر -که همیشه غذای کافی در اختیار داشت- حسودیش شد و یک روز به او گفت: «زندگی تو مثل عذابی است که پایانی در آن به چشم نمیخورد.
بخوانیدقصههای ازوپ
قصههای ازوپ: دور از خطر || بزرگی و ثروت هم دردسر دارد!
دو قاطر با بارهایی سنگین همسفر بودند. یکی از آن دو، صندوقهایی پر از پول به دوش میکشید و دیگری کیسههایی پر از جو.
بخوانیدقصههای ازوپ: شکیبایی در برابر ترس | با نامهربانی ضعیفان مدارا کن
گاو نری که از دست شیری میگریخت، به غاری پناه برد، غار پناهگاه بزهای کوهی بود. بزها با دیدن گاو نر شروع به شاخ زدن به او کردند.
بخوانیدقصههای ازوپ: تغییر شکل | تغییر را از درونت شروع کن، نه از ظاهرت!
گربهای عاشقِ جوانی زیبارو شد و به آفرودیت التماس کرد تا او را به زنی زیبا تغییر شکل بدهد. آفرودیت دلش به حال زار او سوخت و او را به آرزویش رساند.
بخوانیدقصههای ازوپ: شرارت آشکار || خوبیم، اگر شما تشریف ببرید!
گربهای شنید که تعدادی از مرغهای مزرعهای مریض شدهاند؛ بنابراین لباس مبدّل پوشید، مثل دکترها کیفی با خود برداشت
بخوانید