سگی که در آخور رفته بود، نه خودش میتوانست علوفه بخورد و نه به اسبی که آنجا بود، اجازۀ نزدیک شدن به آخور را میداد.
بخوانیدقصههای ازوپ
قصههای ازوپ: کارگر ناشی || تکلیف خودت و کارت را روشن کنید!
کارگری ناشی همچنان که پشم گوسفندی را میچید، پوست و گوشت او را هم میبرید.
بخوانیدقصههای ازوپ: خشم و غوغا، کاری از پیش نمیبرد || لاف زدن ممنوع!
شیری با الاغی شریک شدند و به شکار رفتند. وقتی به غاری رسیدند که تعدادی بز وحشی در آن بودند
بخوانیدقصههای ازوپ: هر کار بهوقت خویش نیکوست || به وقت کار، فقط کار!
بز جوانی که لنگلنگان در عقب گله حرکت میکرد، گرگی را در تعقیب خود دید. بز بهسوی گرگ برگشت و به او گفت: «خوب میدانم که مرا خواهی خورد؛
بخوانیدقصههای ازوپ: دوستان کهنه، دوستان نو || همه را به یک چشم ببین!
روزی چوپانی گلۀ خود را در چراگاهی میچراند که متوجه شد گروهی از بزهای وحشی به گلۀ او پیوستهاند و با بزهای او مشغول چرا هستند. چوپان، به هنگام غروب، بزهای وحشی را همراه گلۀ خود به غاری برد
بخوانید