آهنگری سگی داشت که هنگام کارِ او میخوابید و هنگام خوردنِ او بیدار میشد.
بخوانیدقصههای ازوپ
قصههای ازوپ: از پیش آگاه، از پیش مسلح است || از حالا به فکر عاقبت کار باش!
کشاورزی به دلیل هوای بد ناگزیر به ماندن در خانه شد. او که نمیتوانست برای یافتن غذا از خانه خارج شود، شروع به خوردن گوسفندانش کرد؛
بخوانیدقصههای ازوپ: هر دو صاحب مثل هم || چه علی خواجه، چه خواجه علی
پیرمردی ترسو الاغش را در مرغزاری میچراند که ناگهان صدای فریادهای دشمن را شنید. پیرمرد به الاغش گفت: «فرار کن تا ما را نگیرند.»
بخوانیدقصههای ازوپ: هرکسی را بهر کاری ساختند | هر کار نیاز به مهارت دارد
الاغی در مرغزاری میچرید که متوجه شد گرگی بهسوی او میدود. الاغ که راه فراری پیش روی خود نمیدید، وانمود به لنگیدن کرد.
بخوانیدقصههای ازوپ: هر گِردی، گردو نیست || فریب ظاهر یکسان را نخورید!
سگی که شیفتۀ خوردن تخممرغ بود، یک روز صدف بزرگی را با تخممرغ اشتباه گرفت و در یکچشم به هم زدن آن را درسته بلعید.
بخوانید