در دهکدهای، دهقانی میزیست. او از پدرش قطعهی کوچکی زمین و گاومیش آهنی به ارث برده بود؛ اما هنوز وی دورهی سوگواری پدرش را برگزار نکرده بود که رباخوار نزد او آمد و گفت: - پدر تو به من صد روپیه * بدهی داشت.
بخوانیدافسانه هندی
افسانه هندی: راماناندا، سپاهی دلیر / در جستجوی شهر خوشبختی
در شهر «برهمن پور» راجهای میزیست که شخص بسیار بدخو و ظالمی بود. وی دختری داشت که او را لیلاواتی میخواندند. این دختر چون دوازدهساله شد آوازهی زیباییاش در همهی کشورهای نزدیک و دور پیچید و چون به سن پانزده رسید، جوانان برجسته و نامی بسیاری برای خواستگاری او نزد پدرش آمدند.
بخوانید