صبح دوم یا سوم اردیبهشت بود، خورشید مثل غنچه گل شکفت و به شیراز نور پاشید، عطر بهارنارنج سرتاسر کوچهها را پر کرده بود، مستوملنگ و سرشار از لذت دیدار صبح، آماده رفتن مدرسه بودم.
بخوانیددنیای جوانان
داستان واقعی: سه دقیقه در قیامت || تجربه نزدیک به مرگ یک مدافع حرم
داستان واقعی تجربه نزدیک به مرگ یک پاسدار مدافع حرم از جهان برزخ، ملاقات با فرشته ها و بازدید از بهشت برزخی
بخوانیدداستان کوتاه: زندانی باغان / نوشته: هوشنگ گلشیری
سلام، ناصر جان! نامهات رسید. خوشحالمان کرد. ممنون که یاد ما کردی. ما هم خوبیم، هستیم، اینجاییم. یکجایی است شبیه ماسوله، یا همان باغان خود من؛
بخوانیدداستان کوتاه: آتش زردشت / نوشته: هوشنگ گلشیری
هفت نفر بودیم و در اتاق پذیرایی مجموعه خانههای بنیاد نشسته بودیم دور میزی گرد با دو فلاسک چای و پنج شش لیوان و یک ظرف قند و یک زیرسیگاری.
بخوانیدداستان کوتاه: بانویی و آنه و من / نوشته: هوشنگ گلشیری
هوا که تاریک شد، برگشتم. وقتی در را باز کردم، دیدم زنی روبرویش نشسته است. هِلویی گفتم و سری تکان دادم.
بخوانید