دیده بیابان میدید. نیزههای خورشید بر زمین میتابید. گل آفتاب در آسمان میدرخشید. بیابان، نامهربان و عریان بود. سخت بود و سوزان، شنزار در شنزار... نه بادی، نه بارانی، نه بانگی، نه فریادی، نه گُلی، نه گیاهی ... زمین خشک خشک بود، نه آبی، نه سایهای، نه جنبشی و نه جنبندهای...
بخوانیددنیای جوانان
قصه آموزنده ازوپ: دیگر دیر شده است || مواظب باش کار از کار نگذرد!
پرندهای که قفسش را میان پنجرهای آویخته بودند، فقط شبها آواز میخواند. خفاشی صدای او را شنید، پیش او رفت
بخوانیدداستان کوتاه چیست و چه مشخصه هایی دارد؟
داستان کوتاه گونهای از ادبیات داستانی است که نسبت به رمان یا داستان بلند حجم بسیار کمتری دارد و نویسنده در آن برشی از زندگی یا حوادث را مینویسد
بخوانیدداستان کوتاه: شیرمحمد || نوشته: رسول پرویزی
روزهای آخر تابستان بود. هوای دشت گرم و مهآلود و خفه بود. زمین تفتیده بود و میجوشید. هُرم گرما مثل آتش دوزخ بدن را می جزاند. بدتر آنکه باغهای خرما را آب داده بودند،
بخوانیدداستان کوتاه: پالتو حنائیام || نوشته: رسول پرویزی
برف سال 1307 همه را به یاد صاحباختیار و ستونهایش و این شعر انداخت. تا زانو در برف مینشست. کوچههای تنگ و ترش شیراز کهن با آن قلوه کاری، غرق گلولای بود. عبور مشکل بود.
بخوانید