دود همه حیاط را گرفته بود و جنجال و بیابرو بیش از همهسال بود. زنها ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند، نتوانسته بودند بچهها را بخوابانند.
بخوانیددنیای جوانان
داستان کوتاه: گناه / نوشته: سید جلال آل احمد
شب روضه هفتگیمان بود؛ و من تا پشتبام خانه را آبوجارو کردم و رخت خوابها را انداختم، هوا تاریک شده بود؛
بخوانیدداستان کوتاه: لاک صورتی / نوشته: سید جلال آل احمد
بیش از سه روز نتوانستند امامزاده قاسم بمانند. هاجر صبح روز چهارم، دوباره بغچه خود را بست و گیوه نوی را که وقتی میخواستند به این ییلاق سهروزه بیایند...
بخوانیدداستان کوتاه: بچه مردم / نوشته: سید جلال آل احمد
خوب من چه میتوانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلیام بود که طلاقم داده بود
بخوانیدداستان کوتاه: گنج / نوشته: سید جلال آل احمد
ننهجون شما هیچ کدوم یادتون نمیآدش. منو تازه دو سه سال بود به خونه شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم ...
بخوانید