هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهٔ کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجیبانهای انزلی به گوشم رسید...
بخوانیددنیای جوانان
داستان کوتاه «شرطبندی» / آنتوان چخوف
شبی تاریک در پاییز بود. بانکدار پیر در کتابخانهٔ خود بالا و پایین میرفت و به خاطر میآورد که چگونه پانزده سال پیش در یک شب پاییزی میهمانی به راه انداخته بود. در آن جا مردان باهوش بسیاری حضور داشتند و در میانشان گفتگوهای جالب توجهی در جریان بود.
بخوانیدداستان کوتاه «طلاق» / آیزاک باشویس سینگر
بسیاری از دعواها و پروندههای طلاق در دادگاه پدرم حل و فصل میشد. دادگاه، همان اتاق نشیمن خانهٔ ما بود که پدرم، نسخههایی از تورات و کتابهای مذهبیاش را در صندوقی قدیمی نگه میداشت.
بخوانیدداستان کوتاه «آدمکشها» / ارنست همینگوی
در سالن غذاخوری هِنری باز شد و دو مرد آمدند تو. پشت پیشخان نشستند. جورج از آنها پرسید: «چی میخورین؟» یکی از آنها گفت: «نمیدونم. اَل، تو چی میخوری؟»
بخوانیدداستان کوتاه «کهنترین داستان جهان» / رومن گاری
شهر «لاپاز» در ارتفاع پنج هزارمتری سطح دریا قرار دارد – از این بالاتر دیگر نمیتوان نفس کشید. «لاما»ها هستند و سرخپوستها و دشتهای بایر و برقهای ابدی و شهرهای مرده و عقابها. پایینتر، در درههای گرمسیری، جویندگان طلا و پروانههای عظیم جثه میپلکند.
بخوانید