دنیای جوانان

داستان کوتاه «غم لعنتی نزدیک بهار» / جمشید محبی

داستان-کوتاه-غم-لعنتی-نزدیک-بهار

نزدیک بهار که می‌شود، خاطره‌ها دوره‌ام می‌کنند؛ آدم‌ها، آهنگ‌ها، کرده‌ها و حتی نکرده‌ها، نگفته‌ها، نرسیدن‌ها، حسرت‌ها و غمی که یکهو همه‌ی قلبم را می‌فشرد، انگار که قوی‌ترین پنجه‌ی دنیا را داشته باشد.

بخوانید

داستان کوتاه «لعنت به کمال‌گرایی» / امیر شعبانی

داستان-کوتاه-لعنت-به-کمال‌گرایی

طبق معمول ساعت 7 از خواب بیدار شد. البته بیدار که نه؛ ساعت را روی 7 تنظیم کرده بود و تا ساعت 8 در رخت‌خواب غلت می‌زد و به آرزوها و اهدافش فکر می‌کرد. به این فکر می‌کرد که امروز را چه کار کند؛ اصلا چرا باید کار کند؟

بخوانید

داستان کوتاه ترسناک «هاشیما» / امیرعلی الماسی

داستان-کوتاه-هاشیما

شخصیت اول داستان: «سلام جرج» جرج: «سلام! چرا انقدر لاغر شدی؟! کجا بودی این همه مدت؟ بیا تو…» قضیه خیلی مفصله. بیا یه لیوان آب بخور! من، تو مخمصهٔ بزرگی افتادم. اگه تا سه روز دیگه از من خبری نشد این نامه رو پست کن به آدرسی که برات نوشتم.

بخوانید