هیچ میدانستی هنگامیکه آن شیرینی را یواشکی میربودی، در تمام مدت خدا تو را نگاه میکرد؟
بخوانیدموفقیت
خدا پشت پنجره ایستاده است / یک داستان انگیزشی
جانی کوچولو همراه پدر و مادر و خواهرش سالی، برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مزرعه رفتند. مادربزرگ یک تیرکمان به جانی داد که با آن بازی کند.
بخوانیدکجا نیست؟ / یک داستان انگیزشی
مسافری بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستای ملانصرالدین رسید و در زیر درختی مشغول به استراحت شد.
بخوانیدو عشق تنها عشق / جملات انگیزشی درباره عشق
بهگونهای از ازدواج خود مواظبت و حمایت کنید که گویی نوزاد تازه تولد یافته شماست.
بخوانیدعشق و جنون / یک داستان انگیزشی
یک نفر از تیمارستانی دیدن میکرد. اتفاقاً به مریضی برخورد که بهآرامی گریه میکرد و میگفت: «پروانه، پروانه»
بخوانید