آنطرف پنجره، «پریسیلاهس» پنجساله، چارگوش و خپله، درست مثل یک صندوق پستی (با بلوز قرمز و شلوار چروک مخمل کبریتی آبی)، با ظاهری بسیار زننده دنبال یک نفر میگشت
بخوانیدداستان کوتاه
داستان کوتاه: تابوتی بر آب / نوشته: محمد بهارلو
جاشوی سیاهسوختهای که روی سینهٔ لنج واایستاده بود به آسمان نگاه کرد و گفت: هوا دارد باز میشود .
بخوانیدداستان کوتاه ” از آشنایی با شما خوش وقتم ” / نوشته: جویس کارول اوتس
هیچکس به یاد نمیآورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج که هیچکدام زن و شوهر نبودند به یک رستوران چینی رفته بودند که پاتوقشان بود.
بخوانیدداستان کوتاه مرغ عشق / نوشته: عدنان غریفی
زنم گفت: «ممکنه بمیرن.» پسرم گفت: «ازنظر علمی این حرف چرته.» برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرزِ حرف زدن نیست.
بخوانیدداستان کوتاه هدایت / نوشته: بهرام بیضایی
در عصر ابری دلگرفته، وقتی صادق هدایت، نویسندة چهلوهشت سالة ایرانی، مقیم موقت پاریس، بهسوی خانهاش در محلة هجدهم، کوچة شامپیونه، شماره 37 مکرر میرود، دو مرد را میبیند
بخوانید