شوهرم توی زندگی با من مثل پرندهای در قفس است؛ خودش اینطور میگوید اما مشخصاً چرت میگوید. مشخصاً چرت میگوید چون نمیفهمد که مهمترین دلیل زنده بودنم است، دلخوشیام برای ادامهی زندگی و امیدم برای شروع روزی تازه است.
بخوانیدداستان کوتاه
داستان کوتاه «چای عصرانه» / سعیده رنگچی
تو باغچهی خونمون یه نهال زیتون کاشتم. به امید باروری، به امید روزی که از درختی که خودم کاشتم زیتون بچینم و باهاش شور درست کنم.
بخوانیدداستان کوتاه «سبزآبیِ چند متر جلوتر از پایاش» / سعیده رنگچی
رودخانه خروشانتر از همیشه بود. انگار با خودش مسابقهی سرعت گذاشته بود. پیرمرد همیشه این قسمت رودخانه را برای نشستن انتخاب میکرد چون فقط چند متر جلوتر از پایش سبزآبیِ تندی بود که خبر از عمیق شدنِ ناگهانیِ آن میداد.
بخوانیدداستان کوتاه «داستان یک بازنده» /امیر شعبانی
جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا خانم نشسته بودن و دقیقا جای خالی به اندازه ما بود. بدون نگاه مستقیمی به خانمها گفتم: “اشکالی نداره ما اینجا بشینیم؟”
بخوانیدداستان کوتاه «مادر، ترامپ را کشت»
برای روماتیسم و پا درد خوب است؛ مادر گفت. برای اولین بار که دیدمش مثل بچه ای بود که تازه اسمش را در مدرسه نوشتند و دنبال گوشه ای برای فرار میگردد.
بخوانید