افسانه با عکس گرفتن مخالف بود. با لباس سفید عروس و سفرهی عقد هم مخالف بود. هرچه مادرش اصرار کرد، رضایت نداد عکاس خبر کنند.
بخوانیدداستان کوتاه
داستان کوتاه: سه قطره خون / صادق هدایت
دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا بهکلی معالجه شدهام و هفتهی دیگر آزاد خواهم شد؟
بخوانیدداستان کوتاه غمانگیز «یک چشم»
مادرم تنها یک چشم داشت. در تمام عمرم از او متنفر بودم زیرا او باعث خجالت من میشد.
بخوانیدداستان کوتاه «حرفهایی برای نگفتن » / مهسا آذریان
داشتم با چندش به پاهاي خیس و گِلِیم نگاه میکردم. برگشت سمتم و گفت: «قشنگ نیست؟» چی؟ بارون! بارون رو میگم دیگه! قشنگ نیست؟
بخوانیدداستان کوتاه عاشقانه «تنهایی مطلق»
عشق هرگز فراموش نمیشود ممکن است گاهی کوچک شود، خرد شود و یا به کم رنگترین حالت ممکن درآید ولی هرگز از بین نمیرود. درگوشهای از ذهن یا در تکهای از قلب باقی میماند.
بخوانید