چند سال پیش در دهی معلم بودم. مدرسهی ما فقط یک اتاق بود که یک پنجره و یک در به بیرون داشت. فاصلهاش با دِه صد متر بیشتر نبود
بخوانیدداستان کوتاه
داستان کوتاه “ملخ” / نوشته: هوشنگ گلشیری
ساعت هفت صبح بود که راه افتادیم. بارها را که فقط سه تا ساک بود گذاشتیم توی خورجین یکی از خرها و دنبال جاده را گرفتیم.
بخوانیدداستان کوتاه “دهلیز” / نوشته: هوشنگ گلشیری
فاجعه از وقتی شروع شد که مادر بچهها از حمام برگشت و پا گذاشت روی خَرَند خانه و دید که سه تا بچه هاش طاقباز افتادهاند روی آب حوض.
بخوانیدداستان کوتاه “چنار” / نوشته: هوشنگ گلشیری
نزدیکیهای غروب بود که مردی از یکی از چنارهای خیابان بالا میرفت؛
بخوانیدداستان کوتاه: طاغوت و یاقوت هر دو زن بودند / الهه عروضی
روز پائیزی قشنگی بود. یکهو ابرها همه جمع شدند یکجا. هوا تاریک شد. باد شدیدی آمد و در و پنجرهها به هم خوردند.
بخوانید