سه بعدازظهر، سوت تعطیل کار معدن، مثل همه روز، در هوای سرد و مهآلود درههای زیراب پیچید.
بخوانیدداستان کوتاه
داستان کوتاه پوست نارنج / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
آری گناه من بود. گناه من بود که مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شاید هم گناه زن قهوهچی بود که دلدرد گرفته بود.
بخوانیدداستان کوتاه عادت / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
این معلم ما مثل اکثر آدمها که میخواهند نان بخورونمیری داشته باشند، نبود. میخواست ترقی کند، بیش از توقع دیگران.
بخوانیدداستان ۲۴ ساعت در خوابوبیداری (تهران 1347) / قصههای صمد بهرنگی
بعضیها خیال میکنند آن قدیمها دنیا گل و بلبل بوده و حالا بد شده است. ما که آن وقتها نبودیم. اما صمد بهرنگی بوده و اوضاع فقر و ثروت در شمال و جنوب «طهران» را خوب به تصویر کشیده! قصهها که فقط برای سرگرمی نیستند!
بخوانیدداستان یک هلو و هزار هلو / قصههای صمد بهرنگی
این قصه، قصه یک درخت هلوست. درخت هلویی که دلش گرفته و دلش نمیخواهد به باغبان هلو بدهد. چرا؟ قصهاش مفصل است. خودتان بخوانید.
بخوانید