روزی روزگاری در شهر کوچکی در دوردستها، دو یتیم با نامهای النور و برادرش توبی زندگی میکردند. النور خیلی سخت کار میکرد. گاهی بهعنوان پیشخدمت برای بازرگانها و گاهی بهعنوان فروشنده. اما وقتیکه خشکسالی به قلمرو آنها رسید، همهی بازرگانها آنجا را ترک کردند.
بخوانیدویدیو
قصه تصویری کودکانه: غول بد / علاءالدین و چراغ جادو
روزی روزگاری توی سرزمینی دورافتاده، شاهزادهی شجاع و خوشقیافهای زندگی میکرد. ولی اینجا اون سرزمین نیست. اینجا قصر ارباب من علاءالدین پانزدهم است.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: فداکاری بزرگ / برای وقت خواب کودکان
توی کلبهی کوچکی وسط زمینی بی آب و علف، آفتاب سوخته و بایر، پیرزن فقیری به همراه یک دختر زندگی می کردند. پیرزن، پژمرده و ترشرو بود و مدام با خودش حرفهای مبهم میزد. دختر که اسمش «فینولا» بود مثل غنچهی گل سرخ، شیرین و باطراوت بود.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: کلوچه های فال / برای وقت خواب کودکان
روزی روزگاری در ساعات اولیهی یک روز بهاری، دو فرشته با دوربینهای شکاری چوبی - که جلوی چشمهایشان بود- بالای تپهای ایستاده بودند و قلمرو «اوسیدیا» را زیر نظر داشتند.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: کمربند آبی / در جستجوی مادر
روزی روزگاری پسری به نام لئو در جزیرهی کوچک مورانا زندگی میکرد. لئو پسر سختکوشی بود که با عمو و عمهاش زندگی میکرد. بااینکه لئو آنها را خیلی دوست داشت؛ ولی در آرزوی دیدن مادرش بود. در مارانا شایعه شده بود که مادر لئو به جنگ تاریک رفته و دیگه هرگز کسی اونو ندیده...
بخوانید