مارگا گودی پرستاری بود که از افراد مریض و نوزادان پرستاری میکرد. نیمههای یک شب از خواب بیدار شد و وقتی به طبقهی پایین رفت، مرد غریبهای را دید که ازش خواست تا به خانهاش بیاد؛ چون همسرش مریض بود و نمیتوانست از بچه مواظبت کند.
بخوانیدقصه تصویری (کارتونی)
قصه تصویری کودکانه: نقاش نابینا
روزی روزگاری در شهری کوچک یک زوج جوان به نامهای استنلی و مگان زندگی میکردند. استنلی نقاش بود و نقاشیهایش را توی بازار میفروخت؛ اما کارهای او فروش خوبی نداشت و برای همین، بهسختی پول درمیآورد.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: نیکسی برکه آسیاب / داستان یک صدای ترسناک
روزی روزگاری در نزدیک یک دهکده برکهای بود که یک نیکسی (پری آب) در کنار آن زندگی میکرد. در آن دهکده مرد جوانی به نام آرتور به همراه همسرش آبیگیل زندگی میکرد. پری آب هر شب به خواب آرتور میرفت و با صدایی ترسناک از او میخواست که به سوی او برود
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: وایولت / مرهم عشق
روزی روزگاری توی یک سرزمین خیلی دور مردی با سه دخترش رُز (گل سرخ)، پینک (صورتی) و وایولت (بنفشه) زندگی میکرد. هر سهی آنها خیلی خوشگل بودند؛
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: هیولای سه سر
روزی روزگاری در یک سرزمین دور، شاهزادۀ جوانی به اسم «اِدریک» زندگی میکرد. اون کرامتی داشت که میتونست، ارواح، پریها و موجودات جادویی مختلفی رو ببینه که دیگران نمیتونستند. حتی میتونست با حیوونها هم حرف بزنه...
بخوانید