روزی از روزها، شاگی و دوستانش با اسکوبیدوو، به موزه لباس رفتند. در موزه، لباسهای مختلف بر تن مجسمهها پوشانده بودند.
بخوانیدداستان مصور کودکان
قصه کودکانه ترسناک: اسکوبیدوو و ارواح سرگردان
روزی روزگاری در وسط یک دریای بزرگ، جزیره کوچکی بود. جزیره پوشیده از درختان بزرگ و تنومند بود.
بخوانیدقصه کودکانه رنگی: ماجراهای سندباد و غول چراغ جادو
در روزگارهای خیلی دور، پسری به نام سندباد با مادر فقیرش زندگی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه و هیجانانگیز: اسکوبیدوو و بیگانهها
روزی از روزها، شاگی و دوستانش سوار ماشین شدند تا به شهر دیگری بروند. جاده از وسط بیابان میگذشت.
بخوانیدقصه کودکانه: عصر حجرِ پرنده کوچولو
یک روز تعطیل وقتی فِرِدی فِلینستون در میان ننوی پِبِل مشغول چرت زدن بود زنش ویلما از خانه خارج شد و گفت: فردی بیا کارت دارم!
بخوانید