روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی در دهکدهای کوچک و زیبا زندگی میکردند. آنها فرزندی نداشتند و برای همین، هرروز و شب دعا میکردند و از خدا میخواستند که به آنها فرزندی هدیه کند.
بخوانیدداستان مصور کودکان
قصه مصور کودکانه: خرگوش باهوش و راکون بدجنس
روزی از روزها، وقتی پیرمرد به مزرعه رسید، ناگهان چشمش به راکونی افتاد که داشت تربهایش را میکند و با خود میگفت: «بهبه! چه تربهای خوشمزهای!»
بخوانیدقصه مصور کودکانه هاچ، زنبورعسل || حمله زنبورهای بزرگ به کندوی عسل
هاچ زنبورعسل بود. او در کندو - که خانه زنبورهای عسل بود- زندگی میکرد. کندو در گوشهای از جنگل ساخته شده بود. هاچ اولش خیلی کوچولو بود و برای همین هیچوقت از کندو بیرون نرفته بود؛
بخوانیدطنز مصور کودکانه: لورل و هاردی و تعمیر تلویزیون
یک روز «اِلی» یعنی همون هاردی چاقه، خُرد و خسته از سر کار آمد تا استراحت کند. رفت تلویزیون را روشن کند اما تلویزیون روشن نشد. فکر کرد خراب شده. برای همین دست به کار شد تا تعمیرش کند...اما...
بخوانیدداستان مصور طنز برای کودکان: لورل و هاردی و صندوق چوبی قدیمی
لورل لاغره و هاردی چاقه برای تفریح به کنار دریا رفته بودند که به یک صندوق چوبی برخوردند. اولش فکر کردند یک گنج توی صندوق است اما بعد حسابی غافلگیر شدند...
بخوانید