روزی روزگاری در دشت سبز و زیبایی، حیوانهای زیادی زندگی میکردند. در میان آنها خرگوشی بود که فکر میکرد. از همه حیوانها باهوشتر و زرنگتر است.
بخوانیدداستان مصور کودکان
داستان مصور کودکانه: شیر و موش || هر چیزی فایدهای دارد
روزی روزگاری موش کوچکی لابهلای علفها دنبال غذا میگشت و اینطرف و آنطرف میرفت. علفها نرم بودند، درواقع جایی که موش کوچولو قدم میزد، بدن پرموی یک شیر بود.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: موش شهری و موش روستایی
روزی روزگاری دو موش باهم دوست بودند. یکی از آنها در شهر و دیگری در روستا زندگی میکرد. روزی از روزها، موش روستایی، دوست شهریاش را دعوت کرد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: گلپر، ماه و رنگینکمان | قشنگترین بچه دنیا
گلپر در یک آبادی زندگی میکرد. این آبادی پر از بچه بود. بچه هایی که باهم بازی میکردند و ترانه میخواندند. یک روز که رگبار باران باریده بود، گلپر چیزی را در آسمان دید: یک رنگینکمان بود و چه زیبا!
بخوانیدداستان مصور کودکانه: شهر قصهها || قصهگویی چقدر خوب است!
دختر کوچکی در بزرگترین و شلوغترین شهر جهان زندگی میکرد. او عاشق گوش دادن به قصه بود؛ اما همه آنقدر مشغول بودند که فرصتی برای تعریف قصه برای او نداشتند.
بخوانید