داستان کودک: روزی روزگاری، پادشاهی بود که در یک سرزمین دوردست، فرمان روایی میکرد. آن سرزمین، سرزمینی آفتابی، با جنگلهای پردرخت و دشتهای سرسبز بود که چشمههای آب در میان آنها زیر نور خورشید میدرخشید.
بخوانیدداستان مصور کودکان
داستان کودکانه: جک و لوبیای سحرآمیز
داستان کودک: در روزگار قدیم، پیرزنی به همراه تنها پسرش، در یک کلبهی مخروبه، در نزدیکیِ جنگلِ کاج زندگی میکردند. پیرزن و پسرش خیلی فقیر بودند. هرسال که میگذشت، آنها فقیرتر میشدند.
بخوانیدداستان کودکانه: اسباببازیهای فراری
داستان کودک: مادر لوسی از آشپزخانه صدایش را بلند کرد: «لوسی، باید بخوابی. هر چه اسباببازی داری، جمع کن و بخواب.»
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: مردی که زیاد نمیدانست || هانس ساده
داستان کودک: روزی روزگاری مرد جوان و سادهدلی زندگی میکرد. مرد جوان که هفت سال پیش یک نعلبند کار کرده بود، یک روز تصمیم گرفت به خانه برگردد. نعلبند برای این هفت سال کار، یکتکۀ بزرگ نقره به او داد و گفت: «این هم مزد تو!»
بخوانیدقصه کودکانه: من از همه کوچکترم || خیلی کوچک یعنی خیلی بزرگ!
داستان کودک: یکی بود یکی نبود. توی یک مزرعۀ بزرگ، یک مرغدانی بود. در این مرغدانی، جوجه کوچولویی زندگی میکرد. یک روز جوجه کوچولو با خودش گفت: «من دیگر بزرگ شدهام. میتوانم از این مرغدانی بیرون بروم و همهجا را تماشا کنم.»
بخوانید