وروجک باران را خیلی دوست داشت. هر وقت باران میبارید، پشت پنجره میایستاد و با حسرت به قطرههای باران نگاه میکرد که چطور به پنجره میخورند و به اطراف پرت میشوند و یا روی شیشۀ پنجره سرسره بازی میکنند.
بخوانیدداستان مصور کودکان
کتاب داستان کودکانه: تام و جری و برادرزادۀ شکمو
یک روز جِری، موش قهوهای کوچولو در اتاقش نشسته بود که صدای در به گوشش خورد. در را که باز کرد، برادرزادهاش را دید. برادرزاده که اسمش «پانی» بود، نامهای از طرف پدر و مادرش به همراه داشت.
بخوانیدداستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگهداری کنیم!
یک صبحِ گرم و آفتابی، خورشید روی جنگل بزرگ میتابید. گلهای زرد و صورتی و آبی شکُفته میشدند. پروانهها در هوای لطیف و پاک پرواز میکردند. یک زنبور بازیگوش هم کنار آنها بالوپر میزد.
بخوانیدداستان محرم: کشتۀ اشک || امام حسین علیهالسلام
حضرت امام حسین (ع) در روز سوم ماه شعبان در مدینه به دنیا آمد. وقتی حضرت امام حسین (ع) به دنیا آمد، حضرت رسول (ص) او را گرفت و در دامن گذاشت او را بوسید و گریست
بخوانیدداستان کودکانه: رامکال کوچولو و کسی که در رودخانه نشسته
رامکال کوچولو خیلی شجاع و زِبل بود. یکشب مادرش از او خواست که به رودخانه برود و برای شام از رودخانه صدف جمع کند. آن شب، مهتابی بود و ماهِ گرد و بزرگی آسمان را روشن کرده بود. رامکال برای اولین بار یکه و تنها به راه افتاد.
بخوانید