دخترک، هرروز نزدیک ظهر، سبد غذایی را که مادرش به او میداد، برای پدربزرگش به شالیزار میبرد. او پدربزرگش را خیلی دوست داشت. دلش میخواست هر چه زودتر زخمهای دست پدربزرگش خوب شود.
بخوانیدداستان مصور کودکان
کتاب داستان کودکانه: زِبل، خِپل و بچه اژدها || داستان در داستان
آن شب باران شدیدی میبارید.
بخوانیدداستان کودکانه: وروجک قایقسواری میکند || دخالت بیجا، درست نیست!
وروجک و استاد نجار بعد از مدتها به تعطیلات رفته بودند. استاد نجار فقط روی نیمکت مینشست و کتاب میخواند. وروجک هم با مرغ و خروسها بازی میکرد...وروجک خیلی دلش میخواست توی برکه قایقسواری کند. تمام پدربزرگهای وروجک دریانورد بودند...
بخوانیدداستان کودکانه: وروجک به قصر میرود || هیچ جا مثل خانه نمیشود.
اِدِر نجار ماهری بود و برای وروجک تاب قشنگی درست کرده بود. وروجک ساعتها روی تاب میایستاد و با لذت تاب میخورد و در این مدت استاد نجار از قصر شاهزاده خانم صحبت میکرد. چند سالی بود که شاهزاده خانمی در نزدیکی استاد نجار زندگی میکرد.
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: وروجک به باغوحش میرود || ماجراهای وروجک
استاد نجار از مدتها قبل به وروجک قول داده بود او را به باغوحش ببرد. ولی هر بار موقعش میرسید میگفت بعداً میرویم. چون میترسید که وروجک با دیدن آنهمه حیوان بازهم خرابکاری کند. وروجک میگفت: «من خرابکاری نمیکنم. فقط دلم میخواهد زرافهها، شیرها و ببرها را ببینم.
بخوانید