یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. دو شریک بودند، یکی دانا و دیگری نادان و به تجارت مشغول بودند. در راه کیسهای پرِ پول پیدا کردند و گفتند که «سودِ کارِ نکرده، در جهان بسیار است.»
بخوانیدداستان مصور کودکان
قصه کودکانه خانهای برای پالی خرگوشه
در یک جنگل سرسبز و بزرگ که حیوانات زیادی داشت همه با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میگردند. هرکسی برای خودش خانهای داشت و با بچههایش در آن زندگی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: سه ماهی در برکه || عاقبت دوراندیشی و تصمیم درست
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در برکهای زیبا در دوردستِ این سرزمین خاکی، سه ماهی زرنگ و زبل، دوراندیش و تنبل و کاهل باهم زندگی میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه: تُپلی و کُپلی در مزرعه || بیا بریم شیر بدوشیم
تپلی و کپلی، به همراه دوستشان «روبی»، در میان گلها و سبزهها، به بازی و شیطنت مشغول بودند که سروکله پدربزرگ پیدا شد. پدربزرگ سه ظرف بزرگ در دست داشت. پدربزرگ گفت: «بچههای قشنگ من، نگاه کنید چی برایتان آوردهام.»
بخوانیدقصه کودکانه: آمادگی برای مدرسه || مری و مارتین در مدرسه و مهدکودک
تقریباً آخر تابستان بود. موقع آن رسیده بود که مِری و مارتین برای مدرسه آماده شوند. امسال مری به کلاس اول و مارتین به مهدکودک میرفت. مادر گفت: «عجله کنید. میخواهیم برویم و خرید کنیم
بخوانید