خاله سنجاب خیلی مغرور بود و فکر می کرد که زیباترین حیوان جنگل است. اما مغرور بودن اصلاً کار خوبی نیست...
بخوانیدداستان مصور کودکان
کتاب قصه کودکانه: حنایی و جوجههایش
خانم حنا، مرغ مزرعه دلش می خواست صبح ها حسابی بخوابد اما مرغ و خروس های دیگر خیلی سروصدا می کردند.برای همین به یک انبار رفت تا از هاپو، دوست کوچکش کمک بگیرد ...
بخوانیدکتاب قصه کودکانه: چهار خرگوش کوچولو به چیدن قارچ میروند
یک روز خرگوش ها با هم به چیدن قارچ رفتند. یکی از خرگوش ها قارچ بزرگی پیدا کرد و آن را برای خودش برداشت و از بقیه خرگوش ها جدا شد. در راه گرگ گرسنه ای او را تعقیب کرد و اگر کمک بقیه خرگوش ها نبود حتماً خوراک گرگ می شد. خرگوش قصه ما فهمید که همه باید با هم اتحاد و یکدلی داشته باشند...
بخوانیدقصه مصور کودکانه: سفیدبرفی و گل قرمزی
سفیدبرفی و گل قرمزی دوتا خواهر بودند که با هم در یک جنگل قشنگ زندگی می کردند. یک روز زمستان، یک خرس به کلبه آنها آمد و با آنها دوست شد. اما آن خرس یک خرس معمولی نبود بلکه شاهزاده زیبایی بود که توسط یک کوتوله بدجنس طلسم شده بود ...
بخوانیدقصه آموزنده کودکان: جوجه کوچولو و سیب سرخ / در نکوهش نادانی
یک روز جوجه کوچولو داشت در باغ قدم می زد که یک سیب سرخ ازهوا افتاد روی سرش. جوجه کوچولو فکر کرد یکی داره سر به سرش میذاره، برای همین به سراغ دوستانش رفت و علم شنگه ای به پا کرد تا بفهمه کار کی بوده! آخر قصه، جوجه درس خوبی یاد گرفت. یاد گرفت که نادانی خیلی بده ...
بخوانید