روزی بود، روزگاری بود. بزی بود که هفت بزغاله داشت و بزغالههایش را خیلی دوست داشت و همیشه نگران بود که مبادا گرگ آنها را بخورد. یک روز که بزی مجبور بود به صحرا برود و غذا بیاورد، بزغالهها را صدا کرد و گفت: «بچههای عزیزم، من باید بروم و برای شما غذا بیاورم. مواظب گرگ باشید
بخوانیددنیای کودکان
داستان رؤیایی: لاله کوچولو / تامبلینا، دختر بندانگشتی
در زمانهای قدیم زنی بود که خیلی دلش میخواست فرزندی داشته باشد. یک روز او پیش جادوگر پیری رفت و به او گفت: «کاری کن که خدا فرزندی به من بدهد.» زن جادوگر یکدانه گندم به او داد و گفت: «این را توی یک گلدان بگذار و منتظر بچه باش.»
بخوانیدکتاب داستان کودکانه قدیمی: یک روز ورزشی، در مزرعهی توت جنگلی
یک روز تابستان «ارنست» جغد در مدرسهاش گفت: - همه گوش بدهند، ما بهزودی یک روز ورزشی خواهیم داشت. با این خبر همه به هیجان آمده بودند و خیلی خوشحال شدند. «ارنست» به دیدن آقای «نیبِل» و بزغالهای بنام «امیلی» رفت و گفت: «آیا ممکنه برای تدارک وسایل یک روز ورزشی به من کمک کنید؟»
بخوانیدقصه کودکانه: یک چیز عجیب / لذت زندگی در طبیعت
در داخل جنگل یک کلبهی چوبی قرار داشت. در این کلبه پیرمرد شکارچی زندگی میکرد. آن روز صبح زود میمون کوچولو از آنجا میگذشت که ناگهان چشمش به دو چیز عجیب افتاد که از درختی در جلوی کلبه آویزان شده بود.
بخوانیدقصه آموزنده کودکانه: حشره ی شبتابِ کوچولو / به دیگران کمک کنیم
«شیاولو» نام یک حشره کوچولوی درخشان است که البته شبها از خودش نور میدهد، درست مثل کرم شبتاب. مدتی بود که شب فرارسیده بود. ولی مادر شیاولو اثری از او نمیدید. کمکم نگران شد و در جنگل به جستوجوی او پرداخت.
بخوانید