در زمانهای قدیم، پادشاهی بود که بهتازگی خداوند پسری به او داده بود. یک روز پسر پادشاه از گهواره پایین افتاد. ناگهان «وروجکی» ظاهر شد و او را بین زمین و هوا گرفت.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: اختراع شیطان / عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
در زمانهای خیلی قدیم، نجار صبوری زندگی میکرد که هیچوقت عصبانی نمیشد و کار بدی نمیکرد. شیطان که خیلی از این وضع ناراحت بود، تصمیم گرفت تا هر طور شده نجار را عصبانی کند.
بخوانیدقصه کودکانه: موشی که میخواست ازدواج کند / تو از همه قویتری!
موش کوچولو تصمیم گرفته بود با قویترین موجود دنیا ازدواج کند. او به خورشید گفت: «ای خورشید! تو از همه قویتری، مگر نه؟»
بخوانیدقصه کودکانه: جادوگر شهر اُز / به دنبال آرزوها
یک روز قشنگ و آفتابی بود. سوزان به همراه سگ کوچولویش، خاکستری، به گردش رفته بود. آنها مشغول تماشای گلهای زیبا بودند که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. ابر بزرگ و سیاهی سرتاسر آسمان را پوشاند.
بخوانیدقصه کودکانه: بلبل و امپراتور / چیزهای طبیعی بهتر از چیزهای ساختگی است
سالها پیش، امپراتوری در کشور چین زندگی میکرد که عاشق آواز پرندهها بود. یک روز او چهچههی زیبای بلبلی را شنید. دستور داد تا بلبل را بگیرند و به قصر بیاورند.
بخوانید