روزی روزگاری، یه دختر کوچولو، یک فکر به سرش زد! اون، فکرشو چرخوند! اونو دستش گرفت و شکلش رو احساس کرد!
بخوانیددنیای کودکان
داستان کودکانه مورچه و ملخ
روزی روزگاری یک مورچه و یک ملخ در یک علفزار زندگی میکردن. مورچه تمام روز سخت کار می کرد و دونههای گندم رو از مزرعه کشاورز که از خونهاش خیلی فاصله داشت، جمع می کرد.
بخوانیدداستان کودکانه جدید مبل راحتی همسایه
آقای بارونز دیگه مبل راحتیاش رو نیاز نداره. اون مبل راحتیاش رو گذاشت دم در تا ماشین زباله جمع کن بیاد و اونو ببره.
بخوانیدقصه کودکانه جدید تالیا و گاو بامزه!
تالیا به همراه مادربزرگش و گاوشون که اسمش خالخالیه، توی روستا زندگی میکنن! مادر و پدر تالیا توی شهر کار میکنن!
بخوانیدقصه کودکانه فیلی که داد می زد: مووووش!
روزی روزگاری، یک فیل کوچولو بود به اسم رونالد! من مطمئنم که همهی شما این رو خوب میدونید که همهی فیلها از موشها میترسن! و رونالد هم خیلیخیلی زیاد از موشها میترسید.
بخوانید