فلوك، مرغابی کوچک، در حالی که خود را به چپ و راست تکان می دهد دنبال خواهر و برادرهایش راه می رود. امروز مادرشان آنها را به مرداب می برد. آب این مرداب خیلی تمیزتر از مرداب ده است.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: دخترک کبریت فروش، نوشته هانس کریستین اندرسن
شب سال نو بود. هوا سرد بود. برف میبارید. دخترک کبریت فروش، در خیابانهای سرد و پربرف میگشت و با صدای بلند میگفت: «کبریت ... کبریت دارم، خواهش میکنم بخرید!»
بخوانیدکتاب قصه کودکانه: وحشت در جنگل || داستان سنجاب شیطون
چند روز بود که حیوانات جنگل ناراحت و عصبانی بودند . در جنگل اتفاق های عجیبی می افتاد. زاغ آخرین خبرها را برای دوستانش تعریف می کرد: «اتفاق وحشتناکی افتاده! من همین الان از آن با خبر شدم. »
بخوانیدقصه کودکانه: کدوی قلقله زن || یک افسانه کهن ایرانی
در روزگاران قدیم، پیرزنی بود، سه تا دختر داشت، آنها هر سه ازدواج کرده، به خانه شوهر رفته بودند، روزی پیرزن از کار دوك ریسی خسته شده بود و از تنهایی نیز حوصله اش سر رفته بود،
بخوانیدقصه کودکانه شنل قرمزی، دختر کلاه قرمزی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . در روزگاران قدیم دختر کوچکی بود که همیشه یک شنل قرمز مخمل می پوشید . این هدیه مادر بزرگش بود . هرجا که می رفت همه او را به هم نشون می دادند که: نگاه کنید اون شنل قرمزیه که داره میره.
بخوانید