روزی روزگاری، در جنگلی، روباهی با یک گربه وحشی آشنا شد. آنها در کنار جنگل قدم میزدند. روباه خیلی از خودش تعریف میکرد. او میگفت: «من پوست بسیار زیبایی دارم. خیلی از انسانها عاشق پوست روباه هستند.
بخوانیددنیای کودکان
کتاب قصه روباه در مزرعه کلم – برای بچه های پیش دبستانی تا پیرمردهای 90 ساله
در روزگار قدیم کشاورزی بود به نام کنستانتین که با همسرش در کنار مزرعهشان زندگی میکردند. در آن سال آنها در مزرعهی خود کلم کاشته بودند و خروس و مرغهایشان چاق و راضی در مزرعه به گردش و چریدن مشغول بودند.
بخوانیدراکون کوچولو: قصه های مصوّر والت دیزنی برای کودکان و خردسالان
پلیس به میکی گفت: «این ماجرا آنقدر گیجکننده است که ممکن است شمارا دیوانه کند. جریان ازاینقرار است که مدتی است دزدیهای اسرارآمیزی اتفاق میافتد، اما نتوانستهایم کوچکترین ردپایی از دزدان پیدا کنیم.
بخوانیدقصه آموزنده: گدایی که حاکم شهر شد
در روزگاران قدیم مرد فقیری زندگی میکرد که تمام داراییاش یک دست لباسی بود که به تن داشت و کیسهای برای گدایی. از شهری به شهری و از روستایی به روستایی دیگر میرفت و گدایی میکرد.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: سیب لهشده
محسن و علی در مهدکودک باهم دوست بودند. یک روز در حیاط مهدکودک باهم مسابقهی دو گذاشتند، محسن از علی جلو زد و علی عقب افتاد. محسن با خوشحالی فریاد زد: «من برنده شدم، علی تو باختی، من قهرمانم!»
بخوانید