هرروز «اِلّا» بیرون میرفت تا صندوق پست را باز کند و نامهها را بردارد؛ اما آن روز، صبحِ خیلی مخصوص بود. او زیر پاکتهای نامه چیز خیلی عجیبی دید که واقعاً هیجانزدهاش کرد.
بخوانیددنیای کودکان
داستان کودکانه: آقای گیلز و باغش || به همسایهمان کمک کنیم!
آقای گیلزِ پیر، مچ پایش شکسته بود، او احساس ناامیدی میکرد، مخصوصاً وقتی نمیتوانست در باغِ کنار آشپزخانهاش کار کند.
بخوانیدداستان کودکانه: یک عالمه آشیانه || به لانهی پرندهها دست نزنید!
جیک جیک جیک! صدای چیست که از زیر علفها میآید؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرخ ریسکِ کوچولوی زیبا بر روی علفها جستوخیز میکند و به دنبال کِرم میگردد.
بخوانیدداستان کودکانه: این زندگی سگها است! || حیوانات هم دل دارند!
یولا سگ سیاهوسفید کوچکی است و صاحبش از او بهخوبی مراقبت میکند. تنها مشکل این است که اعضای خانواده مجبورند تمام روز او را تنها بگذارند؛
بخوانیدداستان کودکانه: مرغی که تخم طلا میگذاشت! || بدرفتاری ممنوع!
روزی روزگاری کشاورزی بود که همیشه از مرغهایش شکایت میکرد. چون آنها هرروز تخم نمیگذاشتند.
بخوانید