روزی از روزها مادربزرگ به مهمانی آمده بود. دختر کوچولو از دیدن او خیلی خوشحال شد. مادربزرگ میگفت و میخندید و از اینور اتاق به آنور اتاق میرفت. چیزی روی چشم مادربزرگ بود که دختر کوچولو تا آن روز آن را ندیده بود.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانهی: لاکپشت کوچولو و مار || دروغ گفتن کار بدیه!
روزی روزگاری یک لاکپشت کوچولو یواشیواش به راه افتاد. او میخواست نزدیک لانهاش، هم گردش کند و هم سبزی بخورد. خانهی لاکپشت توی جنگل بود، برای همین حیوانهای جورواجوری هم آنجا زندگی میکردند.
بخوانیدقصه کودکانهی: پیراهنی که کوچک شد || بچه ها چه زود بزرگ می شوند
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها یک خانم کوچولو با عروسکش داشت بازی میکرد. چه بازیای؟ مهمان بازی. بله... برای همین هم آمد جوراب بپوشد، نشد که نشد.
بخوانیدقصهی دخترای ننه دریا || متن کامل + قصه صوتی با صدای احمد شاملو
یکی بود یکی نبود جز خدا هیچی نبود زیر این طاق کبود، نه ستاره نه سرود.
بخوانیدقصه کودکانهی: مارمولک توی باغچه || بیاجازهی بزرگترها جایی نرو!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری مارمولک کوچولویی با مادر و پدرش توی یک سوراخ زندگی میکردند. مارمولک کوچک بعضی وقتها سرش را از لانه بیرون میکرد و اینور و آنور را نگاه میکرد.
بخوانید