داستان کودک: روزی کشاورز پیری از وسط جنگلی میگذشت. چشمش به ماری افتاد. مار زیرِ تنۀ درختی سنگین و بزرگ گیر کرده بود. هر چه سعی میکرد، نمیتوانست خودش را از آن زیر بیرون بکشد. مار تا کشاورز را دید با التماس گفت: «رحم کن و مرا از این وضع نجات بده...
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت
داستان کودک: یکی بود یکی نبود. در زمانهای دور وزغی بود زشت و بدترکیب که تمام بدنش را زگیلهای درشتی پوشانده بود. خوشبختانه او نمیدانست که بسیار زشت است. حتی نمیدانست وزغ است. چون هنوز بچه بود و کسی او را به نامش صدا نکرده بود.
بخوانیدقصه کودکانه و آموزنده: خرگوش کوچولو || چه زود بزرگ شدی!
داستان کودک: یکی بود یکی نبود. یک خرگوش کوچولو بود. او دوستی داشت به نام کفچه ماهی. خرگوش کوچولو در جنگل زندگی میکرد و کفچه ماهی در برکه. آنها وقتی همدیگر را میدیدند شاد میشدند...
بخوانیدداستان کودکانه: بر فراز مرداب گرم و مرطوب || زنجیرۀ حوادث زندگی
داستان کودک: در بعدازظهر یک روز داغ و مرطوب، پشهای بر فراز مردابی در پرواز بود. او بهقدری خسته و گرسنه بود که متوجه نبود ... یک سنجاقک شکمو در کمین اوست...
بخوانیدداستان خواب کودکان: مادربزرگ جادو میکند
داستان کودک: سوزی، مادربزرگش را خیلی دوست داشت. هرروز، وقتیکه از مدرسه به خانه برمیگشت، مادربزرگ کنار آتش نشسته بود و بافتنی میبافت. او آنقدر سریع میبافت که گاهی به نظر میرسید میلهای بافتنی، زیر نور آتش، جرقه میزنند.
بخوانید