داستان کودک: روزی روزگاری مرد جوان و سادهدلی زندگی میکرد. مرد جوان که هفت سال پیش یک نعلبند کار کرده بود، یک روز تصمیم گرفت به خانه برگردد. نعلبند برای این هفت سال کار، یکتکۀ بزرگ نقره به او داد و گفت: «این هم مزد تو!»
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: من از همه کوچکترم || خیلی کوچک یعنی خیلی بزرگ!
داستان کودک: یکی بود یکی نبود. توی یک مزرعۀ بزرگ، یک مرغدانی بود. در این مرغدانی، جوجه کوچولویی زندگی میکرد. یک روز جوجه کوچولو با خودش گفت: «من دیگر بزرگ شدهام. میتوانم از این مرغدانی بیرون بروم و همهجا را تماشا کنم.»
بخوانیدداستان کودکانه: ماجراهای پینگو || خوششانسی برای پینگو
داستان کودک: سگ دریایی، بشکۀ چوبی کهنهای پیدا کرده بود. با خودش گفت: «آخ جان! با آن میشود، سُرسُره بازی کرد!» و شروع کرد به کندن چوبهای یک طرف آن.
بخوانیدداستان کودکانه: کالو، خرس سیاه دوستداشتنی || عروسکتو گم نکن!
داستان کودک: مغازۀ آقای پوری پر از همه جور اسباببازی بود. از قطعههای خانهسازی گرفته تا عروسکها و سواریها و کامیونها...روی یکی از طاقچههای مغازه یک خرس بزرگ قرار داشت. اسم این خرس کالو بود.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: کفاش و کیسه طلا || پول خوب است
داستان کودک: روزی روزگاری، کفاش فقیری زندگی میکرد که همیشه شاد و سرحال بود. او آنقدر خوشحال بود که تمام روز آواز میخواند. بچهها دوست داشتند که دور پنجرۀ او جمع شوند و به آوازهایش گوش کنند.
بخوانید