روزی سارا لباسهای شسته شده را روی بند پهن میکرد. روز قشنگی بود و او میخواست به خانهی دوستش رُز برود. با خودش گفت: «بعد از اینکه لباسها را روی طناب انداختم، میروم به بقیهی کارهایم برسم.»
بخوانیددنیای کودکان
داستان کودکانه: گربهی فداکار || گربۀ مهربان و فرزندخواندهاش
گربهی پیری مشغول گردش در باغ بود. او یکییکی درختهای باغ را پشت سر میگذاشت و دوران جوانی خود را به یاد میآورد. گربه با هریک از این درختها خاطرهای از دوران جوانی داشت.
بخوانیدداستان کودکانه: خورشیدگرفتگی || علم و دانش چقدر خوبه!
در یک روز آفتابی در ماههای پاییز، دو آهو به اسم سُم طلا و شاخ دراز در چمنزارهای اطراف جنگل مشغول چرا بودند. ناگهان سُم طلا چهار دستوپا به هوا پرید و با ترس فریاد زد: «شاخ دراز! نگاه کن، خورشید نیست! خورشید توی سوراخ افتاده است.»
بخوانیدداستان کودکانه: جوجهی سرراهی || اردک خانم و غازک
اردک خانم با جوجههایش، حنایی و طلایی، بر روی چمن قدم میزدند که ناگهان یک تخم بزرگ را در مقابل خودشان دیدند! اردکها جلوی تخم ایستادند و با تعجب به آن نگاه کردند.
بخوانیدداستان کودکانه: تولهسگ بازیگوش || پاکوتاه و پرندگان خشمگین
توی انبارِ یک مزرعه، مادهسگی در کنار تولههای خود زندگی میکرد. یک روز، تمام تولهسگها با مادرشان در انباری دراز کشیده و به خواب رفته بودند، تنها پاکوتاه، تولهسگ بازیگوش، خواب از سرش پریده بود و نمیتوانست بخوابد.
بخوانید