وقتی فابیویِ فوتبالیست داشت به ورزشگاه شهر میرفت، با خودش گفت: «برویم یک مسابقه بدهیم! برویم دستوپنجهای نرم کنیم!» فابیو خیلی هیجانزده بود. او باید بعدازظهر در جام فینال، مقابل تیم دهکده بازی میکرد!
بخوانیددنیای کودکان
داستان کودکانه: داستان اسباببازیها || وودی، کلانتر شجاع
یک روز، وودی وارد یک شهر کوچک عجیب شد. او به اطراف نگاه کرد. آنجا شهر بسیار زیبایی بود ولی انگار چیزی کم داشت. وودی با خودش گفت: «هووم! به نظر میرسد که این شهر به یک کلانتر احتیاج داشته باشد.»
بخوانیدداستان محرّم: قلب شیشهای، حضرت رقیه علیهاالسلام
نرگس، دختر پنجسالهای بود که پدر خود را در جنگی بین حق و باطل از دست داد. او با مادر و عروسک موطلاییاش زندگی میکرد. شبها در کنار تخت خوابش، عروسک موطلایی را بغل میکرد و با او درد دل میکرد تا خوابش میبُرد.
بخوانیدداستان محرّم: نوگل پرپر، حضرت علیاصغر (علیه السلام)
ابرها و ستارهها در آسمان و رود فرات و نخلستان در زمین منتظر بودند که خورشید غروب کند تا آنها بتوانند ادامهی قصهی کربلا را از زبان ماه یا همان عمو هلال بشنوند.
بخوانیدداستان کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند
در روزگار قدیم، زن و شوهری زندگی میکردند که خیلی دوست داشتند بچه داشته باشند. بالاخره آرزوی آنها برآورده شد و روزی زن فهمید که بهزودی صاحب فرزندی خواهد شد. پشت خانهی آنها باغی بود که پر از گلها و گیاهان زیبا بود، ولی آنها جرئت نمیکردند که وارد آن شوند؛
بخوانید