استاد نجار از مدتها قبل به وروجک قول داده بود او را به باغوحش ببرد. ولی هر بار موقعش میرسید میگفت بعداً میرویم. چون میترسید که وروجک با دیدن آنهمه حیوان بازهم خرابکاری کند. وروجک میگفت: «من خرابکاری نمیکنم. فقط دلم میخواهد زرافهها، شیرها و ببرها را ببینم.
بخوانیددنیای کودکان
داستان کودکانه: وروجک بازرس میشود || در را به روی غریبهها باز نکن!
یک روز استاد اِدِر روی صندلی چوبیاش نشسته بود و روزنامه میخواند. او عادت داشت که هر نوشتهای را با صدای بلند بخواند. توی روزنامه نوشتهشده بود که یک نفر خودش را بهدروغ مأمور گاز معرفی کرده بود. بعد با این حیله وارد خانۀ یک پیرمرد شده و همه پولهای آن بیچاره را دزدیده بود...
بخوانیدداستان کودکانه: وروجک! آتش بازی نکن! || آتش بازی خطرناک است!
یکی از روزهای سرد پاییز بود. استاد «اِدِر» برای اولین بار در آن سال تصمیم گرفت بخاری کارگاه را روشن کند. او از بخاری، بعضی وقتها برای سوزاندن چوبهای اضافه هم استفاده میکرد. استاد اِدِر با کبریت، بخاری را روشن کرد. وروجک از ترق و تروق کردن آتش خیلی خوشش آمد.
بخوانیدکتاب داستان نوجوانه: محرّم || داستان تعزیه
صدای طبل و شیپور از طرف میدانچۀ «مزار خواجه روشنایی» به گوش میرسید. از قرار معلوم، دستۀ «تعزیهخوانها» به شهر آمده بودند. روی «مزار» هیاهوی عجیبی به پا شده بود...
بخوانیدشعر و قصۀ کودکانه: محرّم || وقتی محرّم میشه، دلها پر از غم میشه
وقتی محرم میشه دلها پر از غم میشه همه سیاه میپوشن زنجیرها روی دوشن پرچم سبز و سیاه تو کوچه و توی راه دستههای عزادار مییان بیرون بیشمار
بخوانید