یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری کنار بیشهای سرسبز، گاوی بزرگ زندگی میکرد. یک روز، روباهی از کنار دشت میگذشت. چشمش به گاو قهوهای بزرگ افتاد. با خودش گفت: «عجب لقمهی چربی! بهتر است این موضوع را به شیر هم بگویم.»
بخوانیددنیای کودکان
داستان آموزنده کودکان: چه کسی میترسد؟ || ترس از تاریکی شب
من «ساسان» هستم. این هم «ملوس» است. «ملوس» با من بازی میکند. من هم از او نگهداری میکنم. «شیرین» دختر فهمیدهای است. او در همسایگی ما زندگی میکند. بیا اینجا، «شیرین»، بیا به من کمک کن.
بخوانیدداستان کودکانه: چه کسی مرا ترساند؟ || در جستجوی شگفتیها باش!
یک مرغ مگس در یک دشت پر از گل زندگی میکرد. اسم او «ماریس» بود. او روزها از این گل به آن گل پرواز میکرد و شهد آنها را میخورد. یک روز، ماریس صبحانهاش را خیلی تند خورد و سکسکهاش گرفت!
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: دوستی کشاورز و مار || دوستی با افراد ناباب
یکی بود، یکی نبود. در روزگاران قدیم کشاورزی بدون هیچ رفیقی، تنها زندگی میکرد. در یکی از روزها که کشاورز به سرکشی مزرعه اش در دامنه ی کوه رفته بود، ماری را زخمی پیدا کرد. از آن روز، بیشتر وقت خود را کنار آن مار میگذراند و به او محبت میکرد.
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: عاقبت آهوی گرفتار و موش ترسو
روزی روزگاری شکارچی ای برای صید حیوانات از خانه اش بیرون آمد. او پس از گشتن و فکر کردن بالاخره دام خود را در مسیر ردپای آهو قرار داد. خودش کمی دورتر پشت درختی پنهان شد.
بخوانید